Sunday 8 November 2009

Dailies#4: All the places I've been, make it hard to begin


Last week I didn’t watch any film, and that was healthy. I was thinking about living too much in the dark and being out of sunlight for too long. So packed my things and went on the road for a week with my usual Count Basie book and lots of music. Stared at the walls of a hotel room till my eyes get tired, and again began to yearn for living in the dark with motion pictures.
That’s why sometimes I feel like I am a well-digger (in this part of the world most of wells still dig by hand), always at the bottom, always in the dark and always far out from what they call “today.”


بعضی وقت ها فکر می کنم مثل «بابای علیرضا» شده ام. «بابای علیرضا» اسم یک کارگر چاه کن افغانی است. او را در مقام پدر پسرش بودن می شناسند – گویی که بقیه پدرها ، پدر پسرشان نیستند – همان طور که «مادر احمد» اسم یکی دیگر از این شخصیت های عجیب و غریب است که در خراسان تعدادشان کم نیست. حتی وقتی خود احمد، یعنی پسری که نامش روی مادر آمده، سروکله اش پیدا شد کسی او را احمد نخواند و همه او را «پسر مادر احمد» صدا کردند. در خراسان مثل هر جای دیگر نسبت ها مهم تر از آدم هایند.

برگردیم به آن چاه کن و شباهتش به من، مقایسه ای آسان و مؤثر. تا جایی که به صفحات Dailies مربوط می شود هر دوی ما همیشه در تاریکی به سر می بریم. همیشه در انتهای این دنیا قرار داریم و همیشه دنیای خودمان را به زور و زحمت در این اعماق به پیش می بریم. آفتاب نخورده ایم و می توانیم هویتمان را در عمق این چاه پنهان کنیم (چنان که بابای علیرضا با این روش از چنگ مأموران ادارۀ مهاجرت در می رود) و از همه مهتر از آن پدیده موسوم به "امروز" در امانیم. به هر حال نمی توانم ادعا کنم که این نوع از زندگی را می توان سلامت خواند، حداقل از نظر فیزیکی.

برای همین هفته گذشته بار را بسته و با خاطرات کنت بیسی، جعبه موسیقی ام و یک چمدان به جاده زده و در حالی که باد و باران آرامشی دور از انتظار را برای راه های فرسوده و آسمان های دودزدۀ خاکستری رقم زده بود برای یک هفته از شر فیلم ها در امان بودم. من عاشق خطوط راه آهن، طیاره ها، هتل ها، خیابان ها و کافه ها و نشستن در سکوت با دوستانم و این هفته فیلم های من چنین بودند. به جای تماشای برسون، مثل آدم های او صبح با نیروی اندک - اما کافی برای قامت من- "بلک کافی" و نان تست خشک و خالی تا ظهر در خیابان ها شلنگ تخته انداختن و ولو شدن روی صندلی نزدیک ترین جایی که به دور از باران سنگ و شیشه می توان قهوۀ دیگری را آرام و نگران مزه کرد.

چنین بود که آن قدر به دیوار سفید هتل زل زدم که حوصله سررفته از فیلم ها سرجایش برگشت و دوباره سر خر را به سمت خراسان کج کردم. همیشه چنین است؛ یا از دیوار حوصله تان سر می رود و یا از فیلم ها و البته گهگاه از هر دو.

Tuesday 3 November 2009

My Harvey


هاروي (هنري كاستر، 1950) يك كمدي سوررئاليستي تمام عيار است كه هميشه با جان و دل دوستش داشته ام. شايد بهترين نقش كمدي جيمز استوارت، حتي بهتر از نقش هاي كاپرايي اش، در اين فيلم عجيب باشد كه داستان يك مرد و خرگوش غول آسايش را به تصويري كابوس وار و پر از كنايه از زندگي در شهرهاي كوچك آمريكايي كه گهگاه ترسناك و ديوانه وار و هميشه تا حد روده بر شدن خنده دار است، تبدیل می کند.


Sunday 1 November 2009

Dailies#3: You Can Always Come Back, But You Can't Come Back All the Way



This Island Earth (Joseph M. Newman, 1955)

اين جزيرۀ زمين يكي از بهترين و مشهورترين فيلم هاي علمي تخيلي دهه 1950 است كه نيمۀ اول بيشتر علمي اش ملال آور و همراه با غر واطوار دانشمندان جوان نادان آمريكايي و نيمۀ دوم تخيلي ترش يكي از تأثيرگذارترين نمونه هاي ژانر محسوب می شود و این تأثیر را از اوديسه فضايي 2001 تا فيلم هاي اسپيلبرگ مي توان ديد.
اين فيلم كه در استوديوي يونيورسال تهيه شده بود چنان نمايش موفقيت آميزي داشت كه مترو يك كپي از آن را از يونيورسال قرض گرفت تا مبنايي براي ساخت فيلم علمي تخيلي معروف خودشان، سياره ممنوع (1956)، شود. جالب اين كه هر دو فيلم در 1960 به عنوان دو فيلم با يك بليط در بسياري از درايوین سینماهای آمريكا به نمايش درآمدند. يونيورسال در 1957 طرحي براي ساخت يك دنباله با شرکت بازیگران اصلي فيلم را داشت كه به خاطر گران تمام شدن پروژه هرگز پيگير آن نشد. رييس يونیورسال، ادوارد مال، عقيده داشت كه يك هيولا ميولايي چيزي براي ترساندن بچه ها كافي است و نبايد خيلي خرج روي دست استوديو گذاشت.
گفته مي شود سكانس باشكوه سياره متالونا كه هنوز تازگي شان را از دست نداده توسط جك آرنولد، يك استاد ديگر فيلم هاي علمی تخیلی یونیورسال فيلمبرداري شده است.




Montana (Ray Enright, 1950)

اگر چوپان گلن فورد (ساخته جورج مارشال) وجه طنزآمیز نزاع های خونبار بین گاوچرانان و گوسفندچرانان در غرب قدیم را بهانه ای برای یک کمدی مفرح قرار داده بود، مونتانای ری نرایت، با شرکت ارول فلین، سویه دراماتیک این جدال تاریخی را در 77 دقیقه بازگو می کند.

اما چه چیزی باعث می شود تا این وسترن در رنگ های مشتعل تکنی کالرش که چشم را از فرط درخشندگی می زند چنین سریع و زنده باشد و چگونه در بعضی صحنه ها – مانند وقتی که ارول فلین از تولدش در استرالیا حرف می زند، جایی که محل تولد واقعی او نیز بوده – فیلم چنین لحن اعتراف گونه ای پیدا کرده و از کار سریع و راحت برای ستارۀ طراز اول وارنر به نوعی حدیث نفس او تبدیل می شود. پاسخ اول: بعضی صحنه های فیلم را (احتمالاً در 1948) بدون ذکر نام در عنوان بندی، رائول والش کارگردانی کرده است. پاسخ دوم: فیلم نامه بر اساس داستانی از ارنست هیکاکس (دلیجان) توسط بودون چـِیس (همکار آنتونی مان) نوشته شده است.



Van Gogh (Maurice Pialat, 1991)

اگر می خواهید یک ون گوک واقعی، یکی آدم و آرتیست بدون اداها و کلیشه هایی که سینما از آدم ها و آرتیست ها اختراع کرده، ببینید باید این شاهکار موریس پیالا را انتخاب کنید، کارگردانی که نشان داد که بیشتر از خیلی فرانسوی های هم عصرش خودش هم آدم است و هم آرتیست.

من چندی پیش تجربه تماشای زیر آفتاب شیطان او را داشتم، معروف ترین اثرش که برای آن نخل طلای کن را گرفت و برای گرفتن نخل طلا با ته ریش یک هفته ای، پاپیون عاریه و پیراهنی چرک و چروک تر از پیراهن پایک در این گروه خشن روی صحنه رفت. ده بیست دقیقه اول چنان سرد و ملال آور بود که می خواستم فیلم را شروع نشده رها کنم (و چنین چیزی به ندرت اتفاق می افتد – برای من هر فیلم یک تجربه است که با کامل کردن آن می توان درباره اش قضاوت کرد. من اهل "دور تند" و "نیمه کاره گذاشتن" نیستم)، اما کم کم فیلم شروع به بازی گرفتن من کرد و مرا با خود به قعر دنیای بیم و ناامیدی کشیش جوان ژرژ برنانوس برد.

اما بر خلاف همیشه که زبان پیالا را سرد و فاصله گیرانه می یابیم، در ون گوک او زبان متغیری متناسب با احوال دائماً دگرگون شوندۀ ون گوک بیمار اختیار کرده است. سکانس رقصی در فیلم وجود دارد که مثل کار یک استاد موزیکال است و البته تنهایی ون گوک، رنج او و بیماری و در نهایت مرگش وجود دارد.

ون گوک یکی از آن فیلم های فرانسوی است که به نظر زنده می آید و دارد نفس می کشد، فیلمی که بیشتر از یک اثر – هنری یا غیر هنری – موجودی زنده و صاحی هویتی مستقل است. (وقتی به این دسته از کارگردان ها فکر می کنیم چه اسم ها و و فیلم هایی در ذهنمان قطار می شوند: فرانسوا تروفو، ژاک ریوت، کلود سوته و پدر همه آن ها ژان رنوار) و مانند دیگر فیلم های این دسته، مملو از صحنه های ساده که مثل بهمنی از احساسات متناقض بر سر تماشاگر فرود می آیند؛ مثلاً وقتی ون گوک (با بازی درخشان ژاک دوتران) از کنار تابلوی رنوار پزشک معالجش بی اعتنا می گذرد و کمی بعد دربارۀ تابلوی کوچکی از سورا اظهار علاقه می کند. معاشرت او با پدر و پسری دیوانه، نقاشی که برای یک پسربچه گریان می کشد و گفتگوهای ونسان و برادرش تئو.


Il Bidone (Federico Fellini, 1955)

دومین فیلم از تریلوژی تنهایی فلینی (دوتای دیگر جاده و کابیریا). اول حسابی می خندید و در آخر حسابی گریه می کنید و این یعنی فلینی محض. خدایا چرا دیگر کسی نمی تواند چنین فیلم هایی بسازد؟

***

يكي از فراموش نشدني ترين نماهاي هفته: استاكر (1979) وقتي خسته به خانه برگشته و اميدي به اميد در آدم ها ندارد


در این هفته یک دو کشف غافل گیرکننده هم وجود داشت که بعداً با تفصیل بیشتر، در این جا و یا در مجله فیلم، دربارۀ آن خواهم نوشت. مدتی است که بازبینی بعضی فیلم های تارکوفسکی را – سال ها پس از فروکش کردن تب سینمای هنری در ایران – آغاز کرده ام و یادداشتی هم در هفته پیش دربارۀ آن نوشتم که یکی از موفق ترین پست های این وبلاگ در پنج ماه گذشته بود.